کلاغ،قناری

به تازگی چیزی را فهمیده ام

گاهی کلاغ هم دلش می خواهد قناری باشد

بله،کلاغ ازاد است و قناری در قفس اما؛

گاهی کلاغ هم دلش می خواهد قناری باشد

******

به تازگی چیزی را دریافته ام

گاهی قناری هم دلش می خواهد کلاغ باشد

بله،قناری زیباست و کلاغ زشت اما؛

گاهی قناری هم دلش می خواهد کلاغ باشد

********

پ.ن:به تازگی چیزی را فهمیده ام،گاهی من هم دلم می خواهد شاعر باشم (:

fatemeh hajihoseini ۳ ۲

زوزه

المایا قدم زدن در جنگل را دوست داشت؛هر شب باید این کار را می کرد.هر شب باید با هیلارا بیرون می رفت.هیلارا همیشه با او بود؛مگر می شد هیلارا نباشد؟

آن شب،شبی معمولی،مانند شب های دیگر بود.المایا دستش را روی بالهای هیلارا گذاشته بود و آنها را نوازش می کرد.زمزمه کرد:

-:«خوش به حالت هیلارا؛نمی دونی که قراره چه بلایی به سرت بیاد......»

آهی کشید و به راهش ادامه داد.سیاه گوش زیبا،جست و خیز می کرد و خودش را به المایا می مالید.نمی دانست که قرار است آن شب از بین برود.پدر،نمی توانست هیلارا را تحمل کند.آن شب با عصبانیت فرمان داد:

-:«اون سیاه گوش احمق تمام وسایل من رو به هم می ریزه.نمی تونم دیگه تحمل کنم،اون باید بمیره،همین امشب کارشو.....»

_:«اما پدر......»

-:«توی حرف من نپر خانم جوان!تو نمی فهمی که اون چه خطر بزرگیه،اگه فقط خرابکاری هاش بود،می تونستیم باهاش کنار بیایم.اما اون یه حیوون شومه،می فهمی؟شوم!همین امشب توی خواب کارش رو تموم می کنم!»

و المایا سکوت کرده بود.سکوت خطرناک ترین اسلحه اش بود.سکوت می کرد و سکوت می کرد،و سپس به خواسته اش می رسید.اما آن شب،سلاح محبوبش کاری که می خواست را انجام نداد.قطرات اشک،کار سکوت را خراب کردند و پدر را متوجه ناتوانی المایا.پدر فهمید که المایا تسلیم شده است و بعد با خشنودی به اتاقش رفت.و المایا را تنها گذاشت.تنها و ناتوان......

المایا یک بار دیگر به هیلارا نگاه کرد.از همیشه زیباتر و مهربان تر به نظر می رسید.المایا مطمئن بود که اگر می توانست،به او لبخند می زد.دستش را روی سر هیلارا گذاشت،کمی او را نوازش کرد و سپس،بلند گفت:

-:«وقت برگشتنه،هیلارا.بیا بریم.»

هیلارا اعتراضش را با زوزه ای کوتاه و آرام بیان کرد.المایا گفت:

-:«چاره ای نداریم عزیزم،منم خیلی دوست داشتم بیشتر بیرون بمونیم؛اما الان دیگه وقت برگشتنه.»

هیلارا زوزه ای دیگر به نشانه ی موافقت کشید.المایا بوسه ای بر پیشانی اش زد و گفت:

-:«می خوای از میون بر بریم؟این طوری بیشتر خوش می گذره!»

هیلارا مانند دیوانه ها بالا و پایین می پرید.او عاشق راه میان بر بود.المایا به سمت شرق راه افتاد.هر از گاهی به پشت سر و هیلارا،که پشت سرش می دوید، نگاه می کرد.وقتی به کنده ی درختی،که به طرز ناشیانه ای رنگ قرمز بر آن زده بودند، رسید،ایستاد.بر گشت و به هیلارا گقت:

-:«اماده ای؟»

هیلارا با زوزه ی بلندی موافقتش را اعلام کرد.سپس با وقار آمد و کنار کنده ی درخت نشست.المایا هم کنار او زانو زد و کنده ی درخت را بلند کرد.سرش را درون سوراخی،که در جای کنده ی درخت پیدا شده بود، کرد.با اینکه درون سوراخ خیلی تاریک بود،اما او می توانست کاملا واضح آن را ببیند.بعد از اینکه آنجا را کاملا بررسی کرد،سرش را بیرون آورد،موهایش را کنار زد و رو به هیلارا گفت:

-:«خب،مثل اینکه همه چیز درسته؛بهتره بریم»

هیلارا او را کنار زد و سرش را داخل سوراخ کرد.المایا آرام روی پشتش نشست و گفت:

-:«خب دیگه،من آماده ام،برو!»

هیلارا پایین پرید.

********************

چند لحظه بعد،آنها به سطح صاف رسیدند.هیلارا به سرعت به آن سمت تونل تاریک و دراز دوید.المایا،سرش را از روی بالهای هیلارا برداشت و دستش را بالای سرش برد.وقتی دستهایش شکاف را احساس کردند،با هیجان سقف را محکم به طرف بالا هل داد.نور مهتاب به تونل وارد شد.دستش را بالا برد و ریسمانی را برای بالا رفتن بود،گرفت.به سختی خودش را بالا کشید.سپس وسیله ی بالا آوردن هیلارا،که یک تشت بزرگ متصل به یک طناب بود، را از سوراخ پایین برد.صدای هیلارا را که شنید،طناب را کشید و هیلارا را بالا آورد.وقتی هیلارا کنارش روی زمین نشست،سرش را بالا برد و یک نفس عمیق کشید.آنها در باغ خانواده ی المایا بودند.المایا بلند شد و لباسش را تکاند.پدرش را که آن سمت باغ در حال کتاب خواندن بود صدا زد.پدر،سرش را بالا آورد و به المایا چشم دوخت.المایا به سمت او دوید و گفت:

-:«پدر.....»

-:«المایا،برو تو.خودم کارشو تموم می کنم.»

-:«پدر،من می خوام اینجا باشم،و می خوام هم که هیلارا بیدار باشه.»

-:«مطمئنی؟»

-:«بله پدر،مطمئنم!»

-:«آه.....باشه دخترم،بیا بریم.»

المایا دست پدر را گرفت و با هم به طرف هیلارا رفتند.المایا کنار هیلارا ایستاد و منتظر ماند.پدر لبخندی زد و گفت:

-:«عزیزم،اینجا نه،بیرون باغ.»

المایا سرش را تکان داد و سر هیلارا را نوازش کرد.سپس به همراه پدر از باغ بیرون رفت.هیلارا پشت سرشان می آمد.وقتی ایستادند،باغ خیلی کوچک به نظر می آمد.المایا نفس عمیقی کشید و از پشت هیلارا را گرفت.نمی دانست چرا این کار را می کند اما می دانست که دوست دارد کنار او باشد.پدر خنجری از جیب لباسش در آورد.هیلارا متوجه خنجر و خطر بزرگی که تهدیدش می کرد شده بود.پدر خنجر را بالا برد.بالا و بالا و بالاتر؛و سپس در یک لحظه،آن را در قلب هیلارا فرو کرد.سیاهگوش بیچاره در جایش میخکوب شده بود.المایا به سیاهگوش خیره شده بود.پدر،جلو رفت،خنجر را ببیرون کشید و به گوشه ای انداخت.سپس به سمت المایا چرخید و گفت:

-:«تا پنج دقیقه ی دیگه خونه باش.»

المایا چیزی نگفت.هنوز به هیلارا نگاه می کرد.پدر آهی کشید و به طرف باغ رفت.وقتی پدر داخل باغ رفت،المایا تصمیمش را گرفت.دستش را دراز کرد و خنجر را برداشت.سپس برگشت و سرش را روی بالهای هیلارا گذاشت و گفت:

-:«دوستت دارم.»

و خنجر را در قلبش فرو کرد.آخرین صدایی که شنید،زوزه ای بسیار ضعیف بود.زوزه ای از ته دل،زوزه ای به معنای:

-:«منم همین طور»

************************

سلام.

این اولین داستان کوتاهمه.خواهشا نظر بدین و اشکالات کارم رو بگین.

اصلا هم تعارف نداشته باشین و اگه بدتون هم اومد خیلی صریح بگین بدم اومد. (:

ممنون. (:

fatemeh hajihoseini ۳ ۲
دختری خل،چل،شلوغ،شیطون،نیش تا بناگوش باز با ذهنی شلوغ (:
(ممنون از پنجاه و سه تا بیانی که خل و چلیات منو دنبال میکنن (; )
پیوند های روزانه
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان