گوسفند (:

روز روزگاری گوسفندی به همراه خانواده اش در یه جایی زندگی میکردند.گوسفند دوست داشت که نارنجی رنگ باشد،اما متاسفانه سفید بود.گوسفند داستان ما،شب ها و روزها زحمت کشید و عرق ریخت و فکر کرد تا اینکه تصمیم گرفت خود را در تشت پر از رنگی انداخته و نارنجی شود.پس از اینکه روزها و شب ها نقشه کشید و تشت های رنگ را شناسایی کرد و عرق ریخت،توانست زمان مناسبی برای پریدن در تشت رنگ پیدا کند.گوسفند با روش های پیچیده و مخفیانه به تشت رنگ رسید و خود را در آن پرت کرد.پس از اینکه خوب در آن شنا کرد،از تشت بیرون آمد و در جایی که آفتاب خور بود نشست تا رنگ خشک شود.پس از آن که رنگ کاملا خشک شد،گوسفند به جمع گوسفندان برگشت و گفت:"خوشگل شدم؟"گوسفندان نگاه عاقل اندر سفیه ای به گوسفند انداختند و گفتند:"جان؟"گوسفند با تعجب گفت:"مگه نارنجی نشدم؟"گوسفندان گفتند:"نع،سیاهی دیگه،از کی نارنجی شدی؟ما که چیزی نمیبینیم!"گوسفند هم متوجه شد که بیماری اختلال رنگ داشته و رنگ ها را اشتباه میدیده،بنابراین تا اخر عمرش سیاه ماند و کسی هم تغییری در او حس نکرد.

نتیجه گیری اخلاقی:شب ها اگر خوابتان نبرد،گوسفند سیاه یا سفید بشمارید،گوسفند نارنجی وجود ندارد (:


fatemeh hajihoseini ۵ ۴
دختری خل،چل،شلوغ،شیطون،نیش تا بناگوش باز با ذهنی شلوغ (:
(ممنون از پنجاه و سه تا بیانی که خل و چلیات منو دنبال میکنن (; )
پیوند های روزانه
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان